سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جک

۱- شب مهتابی ملا در چاه نگاه می کرد ، عکس ماه را در چاه آب دید . پیش خود گفت : ثواب دارد اگر ماه را از چاه نجات دهد . پس قلا بی آورد و در چاه انداخت ، چند دور گردانید ، از قضا قلا ب به سنگ بزرگی در ته چاه گیر کرد . ملا هر چه زور زد نتوانست آن را بالا بکشد ، تا اینکه ریسمان پاره شد و ملا از پشت روی زمین افتاد ، چشمش به آسمان افتاد و ماه را در آسمان دید ، شادی کنان گفت : اگر چه کار پر زحمتی بود و خودم هم زمین خوردم و کمرم درد گرفت ، ولی خوشحالم که ماه را نجات داده ام

۲- دزدی به خانه ملا آمد . ملا تا او را دید توی گنجه پنهان شد و در را بست . دزد همه خانه را گشت و چیز به درد بخوری نیافت . با خود گفت : حتما اشیاء گران قیمت را در این گنجه گذاشته اند . با زحمت در گنجه را از جا کند و به جای اشیاء گران قیمت چشمش به ملا افتاد ، با ترس پرسید : شما اینجا بودید ؟ ملا گفت : چون چیز قابلی در خانه نبود از خجالت شما در گنجه پنهان شدم

۳- روزی ملا برای گردش به کنار دریا رفته بود . تشنه اش شد ، هر چه گشت آب خوردنی پیدا نکرد . ناچار چند کف از آب شور دریا خورد ولی تشنگی اش بیشتر شده به جستجو پرداخت و سرانجام چشمه ای کوچک یافت ، آب سیری از آن خورد و مقداری از آن برداشت و به کنار دریا رفت و در حالیکه آب را به دریا می ریخت گفت :بیخود موج نزن و افا ده نفروش ، کمی از این آب بخور و از شوری و بیمزگی خودت خجالت بکش !!

۴- شخصی پیش ملا آمد و خواهش کرد که ملا کاغذی برای او به دوستش که در بغداد است بنویسد .ملا گفت : دست از سرم بردار که وقت رفتن به بغداد ندارم . آن شخص پرسید : ملا من که نگفتم شما به بغداد بروید ، خواهش کردم که نامه ای از طرف من به دوستم که در بغداد است بنویسید . ملا گفت : تعجب نکنید ، خط من خیلی بد است ، وقتی برای دوست شما نامه بنویسم هیچکس در بغداد نمی تواند خط مرا بخواند و ناچار باید مرا برای خواندن آن نامه به بغداد بفرستید !

این ها رو نوشتم تا یه کم فکر کنید واقعا قدیمی ها  هم با چه چیز هایی سر گرم میشدن نه!

منتظر نظرهاتون هستم